يا الله
من گرفتار سنگيني سکوتي هستم
که گويا قبل از هر فريادي لازم است
سرما زده و سوزه پاييز فراري
در حسرت روزاي بهاري
بق کرده قناري
اجاق خونه ميسوزه سرده
ببين سرما چه کرده
اي واي از اون روزي
که گردونه به کام ما نگرده
يخ بسته گل گلدونا اي داد
طوفان طبيهت رو ببين کرده چه بيداد
برگي ديگه نيست روي درختا
سرماست فقط ميون حرفا
هرچي که بوده توي طبيعت
قايم کرده يکي ميون برفا
من تمام هستي ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان اتش زدم کشتم
من ز مقصد ها پي مقصود هاي پوچ افتادم تا تمام خوب ها
رفتندو خوبي ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن
همه
صبرو قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
يارم رفت
صادق داروبرد¿¡
درباره این سایت